در بخش نخست این رمان صوتی میشنویم:
«این داستان دربارهی مردی بهنام ادی است و از پایان شروع میشود؛ از مرگ ادی در زیر آفتاب. شاید شروع داستان از انتها عجیب بهنظر برسد؛ اما هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم.
آخرین ساعت زندگی ادی هم مثل خیلیهای دیگر، در روبی پیر گذشت، یک شهربازی کنار اقیانوسی خاکستری. شهربازی جذابیتهایی عادی داشت؛ گردشگاهی در امتداد ساحل، یک چرخوفلک، چند رولرکوستر، ماشینهای ضربهخور، یک دکهی شکلات تافی، و دالانی که در آنجا میشد به دهان یک دلقک آب شلیک کرد.
همچنین سواری بزرگ و جدیدی به نام سقوط آزاد فردی داشت، که قرار بود ادی کنار آن کشته شود، در سانحهای که خبرش در همهی روزنامههای ایالت پخش میشد.»
ادی را همه در شهربازی میشناسند. او سالهاست برخلاف میلش، در شهربازی کار میکند، دستگاهها را کنترل و از امنیتشان اطمینان حاصل میکند. در ادامهی این رمان صوتی، در وصف ادی میشنویم:
«ادی در زمان مرگ، پیرمردی قوزی و موسفید بود، با گردنی کوتاه، سینهای فراخ، ساعدهایی ستبر، و خالکوبی محوشدهی ارتشی بر شانهی راست. حالا پاهایی لاغر با رگهایی بیرونزده داشت و زانوی چپش که در جنگ آسیب دیده بود، بهعلت ورم مفاصل از کار افتاده بود. برای راهرفتن عصا میگرفت.
صورت درشتی داشت که از تابش آفتاب زمخت شده بود، سبیل خاکستری و فک زیرینش کمی برآمده بود و او را مغرورتر از آنچه احساس میکرد، نشان میداد.
سیگاری پشت گوش چپش میگذاشت و دستهکلیدی به کمربندش آویزان بود. کفشهای کفلاستیکی میپوشید و کلاه کهنهی کتانی به سر داشت. اونیفرم قهوهای کمرنگش نشان میداد کارگر است، و او یک کارگر بود».
اما ادی همیشه اینطور نبود؛ او زمانی آنقدر قوی بود که کمتر کسی میتوانست بهپای او برسد:
«امروز اتفاقا تولد هشتادسالگیاش بود. هفتهی پیش دکتری به او گفته بود زونا دارد. زونا؟ ادی حتی نمیدانست زونا چیست. زمانی آنقدر قوی بود که با هر دستش یک واگن چرخ و فلک را بلند میکرد. البته خیلی وقت پیش...
دربارهی ادی داستانی میگفتند. وقتی پسر کوچکی بود و در همین اسکله زندگی میکرد، گرفتار یک درگیری خیابانی شد. پنچ بچه از خیابان پیتکین برادرش «جو» را گیر انداخته بودند و نزدیک بود کتکش بزنند. ادی یک خیابان آنطرفتر، نزدیک پلکان جلو در ایستاده بود و ساندویچ میخورد که جیغ برادرش را شنید. به خیابان دوید، در یک سطل زباله را برداشت و دوتا از پسرها را راهی بیمارستان کرد. جو تا چند ماه با او صحبت نکرد، خجالت کشیده بود. بچهی اول بود، بزرگترین بچه، ولی ادی جنگیده بود».
اما یک روز، زمان وداع ادی با شهربازی فرا میرسد. یکی از دستگاهها درست کار نمیکند و ادی برای نجات دخترکی، جان خودش را به خطر میاندازد. ادی بهجای دخترک، جانش را از دست میدهد:
«اگر میدانست مرگش نزدیک است، شاید جای دیگری میرفت. اما کاری را کرد که همه میکنند. کارهای روزانهاش را طوری انجام میداد که انگار هنوز همهی روزهای دنیا در راه است».
ادی پس از مرگش در بهشت از خواب بیدار میشود و خود را جوان، سالم و پرانرژی مییابد. او با پنج نفر ملاقات کرده و از هر یک، چیزی میآموزد. میچ آلبوم در آغاز کتاب میگوید که تصور هرکس از بهشت متفاوت و محترم است؛ آنچه او در کتابش به تصویر میکشد، تنها حدسوگمان و شاید به تعبیری، آرزوی او است.
هر یک از این افراد، زندگی مخصوص به خودشان را داشتهاند و دیدگاه ادی را بر جنبهی منحصربهفردی از زندگی میگشایند.
ادی به هنگام برخاستن از خواب در بهشت، با فردی به نام جوزف ملاقات کرده و در طی مکالمهاش با او، درمییابد که مرده است و در بهشت از پنج مرحله عبور خواهد کرد، و در هر مرحله با فردی که در زندگیاش نقش مهمی داشته و یا فردی که ادی در زندگی او تاثیرگذار بوده، ملاقات میکند.
اما ارتباط جوزف با ادی چیست؟ فرد اول، جوزف، زمانی که ادی و برادرش یک توپ بیسبال را به میان جادهای که جوزف در آن در حال رانندگی بوده، پرتاب میکنند، دچار حملهی قلبی شده، تصادف میکند و جانش را از دست میدهد.
چهار فرد دیگر نیز بهنوعی با ادی در ارتباط بوده و یا او آنها را میشناخته است. سفر ادی در بهشت آغاز میشود؛ سفری که نتیجهی آن، شناخت بهتر ادی از خود و دنیا است... .
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.