به بخشی از داستان دوم این کتاب صوتی، «ابراهیمآقا و گلهای قرآن» گوش میسپاریم:
«یازده سالم بود که خوکچهام را شکستم و رفتم الواطی. این خوکچه قلکی بود از سفال لعابی بهرنگ قی، و شکافی داشت که سکهها از آن به شکم خوکچه فرومیافتاد، ولی از آن خارج نمیشد. این قلک یکراهه را پدرم انتخاب کرده بود؛ چون با حکمت زندگیاش سازگار بود. او عقیده داشت که پول برای جمعکردن است، نه خرجکردن. در شکم خوکچه دویست فرانک جمع شده بود. حاصل چهار ماه کار. یک روز صبح، هنوز راهی مدرسه نشده بودم که پدرم گفت:
موسی، هیچ سر در نمیآرم. پول کم میآد. بعد از این هرچی میخری توی کتابچهی آشپزخونه بنویس. دیدم توسریخوردنهای خانه و مدرسه، ظرفشویی و رختشویی همهروزی، دقمصههای درسخواندن و پختوپز و پادویی صبح تا شب کم بود، تنهایی توی این آپارتمان درندشت و عریان و خالی از محبت کافی نبود، بهعوض فرزندی، بردگی یک وکیل بیکار و بیپول مجرد خیلی عالی بود، حالا تهمت دزدی را هم باید تحمل کنم. خب، حالا که دزدم کردهاند، چرا دزدی نکنم؟ باری، گفتم که دویست فرانک در شکم خوکچه جمع کرده بودم. دویست فرانک تاکس یک خانم بود. یکی از خانمهای کوچهی پارادی، یا همان کوچهی بهشت. هزینهی مرد شدن. خانمهای اول کوچه شناسنامه میخواستند. صدایم که دورگه شده بود، هیکل گندهام که به یک گونی شیرینی میمانست، برایشان کافی نبود. هرچه میگفتم باور نمیکردند که شانزده سالم شده باشد. حتما این چند ساله، من فسقلی را هر روز دیده بودند که به کیف توری، خریدم آویخته، از جلوشان رد میشدم و قد میکشیدم. ته کوچه که رسیدم، دم در یک خانه، خانمی ایستاده بود که تا آن روز، آنجا ندیده بودم. تپلی بود و قشنگ. مثل ماه. پولم را نشانش دادم. خندید و گفت:
د، تو شانزده سالته؟
خب بله، از امروز صبح.
رفتیم بالا. اصلا باورم نمیشد. بیست و دو سالش بود. پیش من پیر بود و سر تا پایش مال خودم میشد. اول برایم توضیح داد که آدم چطور خودش را میشوید. و بعد، باقی قضایا را برایم شرح داد.
البته من احتیاجی به راهنمایی نداشتم. ولی گذاشتم درسش را بدهد تا راحت شود. از این حرفها گذشته، صدای دلچسبی داشت. آدم خیال میکرد از چیزی دلخور است. کمی هم غصهدار بود. روی کار همهاش مثل این بود که دارم غش میکنم.
دست آخر دستی به موهایم کشید و گفت: بازم اگه خواستی بیا. اما ایندفعه یادت باشه دست خالی نیا».
کتاب صوتی «گلهای معرفت» سه داستان کوتاه از سه آیین متفاوت است: بودا، اسلام و مسیحیت. در زیر، نگاهی به محتوای این داستانها میاندازیم.
داستان اول: میلارپا
نام این داستان از شخصیت واقعی گرفته شده است. مردی تبتی که در جوانیاش، یک قاتل بود و بعدتر، به آیین بودا گرویده و به شاعری نامدار مبدل گشت. آیین بودا به او کمک کرد تا از گذشتهی تاریک خود رهایی یابد و عمر خود را وقف صلح و آرامش کند. اما داستان کوتاه میلارپا اثر اریک امانوئل اشمیت دربارهی مردی به نام سیمون است که درمییابد، سالها پیش در بدن دشمن میلارپا میزیسته و اکنون، برای دستیابی به آرامش، باید داستان میلارپا و دشمنش را بارها تکرار کند، تا جایی که هویت خودش در آنها ادغام گردد.
داستان دوم: ابراهیمآقا و گلهای قرآن
این داستان صوتی دربارهی پسر یهودی جوانی به نام موسی است که از زندگی خود دلزده و ناامید است. مغازهدار مسلمانی در محلهی موسی زندگی میکند که ابراهیمآقا نام دارد و بین این دو، دوستیای ایجاد میشود. ابراهیمآقا موسی را از این دلزدگی میرهاند و به او درس زندگی میدهد. داستان ابراهیمآقا و گلهای قرآن، یکی از محبوبترین نوشتههای اریک امانوئل اشمیت است.
داستان سوم: اسکار و بانوی گلیپوش
داستان آخر از این کتاب، دربارهی مردی مسیحی به نام اسکار است که به سرطان مبتلا بوده و در بیمارستان بهسر میبرد. پرستاری پیر در این بیمارستان، به او پندی میدهد و از او میخواهد کاری را انجام دهد که برای اسکار، بسیار ارزشمند خواهد بود.
هیچ دیدگاهی ثبت نشده است
برای ارسال دیدگاه وارد حساب کاربری خود شوید.